شهید
دریاقلی سورانی یانچشمه ای در سال ۱۳۲۴ در روستای یانچشمه در نزدیکی سد زاینده رود
از توابع شهرستان بن در چهارمحال و
بختیاری چشم بر جهان گشود.
دوران کودکی را در یانچشمه گذراند و بعد از مدتی
در دوران جوانی به آبادان مهاجرت میکند. دریاقلی سورانی در آبادان یک اوراق فروش
بود که در گوشه ای از «کوی ذوالفقاری» آبادان و در گورستانی از اتومبیل های فرسوده
زندگی میکرد.
در جریان حمله عراق به
ایران، پس از سقوط خرمشهر، در نهم آبان ماه سال ۱۳۵۹ ارتش عراق تصمیم گرفت که
آبادان را نیز اشغال کند و به همین دلیل، این شهر را محاصره و از سمت کوی
ذوالفقاری به سمت شهر حمله کرد.
تقدیر این بود که هنگامی که دشمن،
غافلگیرانه از رودخانه بهمنشیر گذشته و وارد آبادان شده بود، تنها دریاقلی متوجه
حضور و نیت شوم دشمن بشود.
این بخش از شهر، دور از مرکز آبادان بود و با
توجه به درگیریهای فراوان، نیروهای زیادی در آنجا نبود تا آن که دریاقلی سورانی با
دوچرخه فرسوده خود به سمت شهر حرکت کرد تا مسئولان سپاه را خبر کند و همان طور که
رکاب می زد، فریادکنان مردم را به سمت ذوالفقاری هدایت کرد. مردم نیز با شنیدن
فریادهای التماس گونه او از خانهها بیرون آمدند و با هر چه در دست داشتند، از چوب
و چاقو و بیل و کلنگ به سمت ذوالفقاری حرکت کردند.
در همین هنگام، دریاقلی که دوچرخهاش
پنچر شد، دید که دیگر قادر به حرکت نیست، بنابراین پیاده شده و با دویدن، خود را
به سپاه آبادان رساند . زمانی که به مقر سپاه رسید سراغ حسن بنادری فرمانده سپاه
رو گرفت و بلند داد می زد که عراقی ها امشب از ذولفقاری حمله می کنند. از آنجا که
دریاقلی فرد شوخی بود، فرمانده به او گفت : دریاقلی الان وقت شوخی نیست! دریاقلی
گفت بخدا شوخی نمی کنم. بعد از اصرار دریاقلی فرمانده قضیه را جدی گرفت و با هشدار
به مردم عادی و نیروهای اندک نظامی همه آماده دفاع از شهر شدند و نیروهای سپاه و بسیج
هم سریع به سمت ذوالفقاری حرکت کردند،
سورانی سپس پیاده به سمت مقر هنگ ژاندامری دویده
و نیروهای خودی را از حمله عراقیها آگاه میسازد. او اینگونه از سقوط آبادان
جلوگیری می کند.
دریاقلی سورانی در آن شب
پاییزی با شجاعت و عزمی شگفت، مسافتی 9 کیلومتری را با وجود حضور دیدبانان دشمن و
خطرات موجود با دوچرخه کهنه خودش پشت سر گذاشت تا این خبر را به مدافعان شهر
برساند و پس از آن بود که با حضور رزمندگان و مردم شهر، دشمن به آن سوی بهمنشیر
رانده شد.
وی
در کشاکش این ماجرا بر اثر ترکش خمپاره مجروح شد و در راه بیمارستان در قطار به
شهادت رسید.
با مقاومت مردم، نیروهای عراقی در تصرف
آبادان ناکام مانده و مجبور به عقب نشینی شدند. در صورت سقوط آبادان ارتش عراق
توان یورش به شیراز را پیدا میکرد. اگر هشیاری، عزم و دلیری این مرد نبود، کسی
نمیداند چه رخدادهای تلخی پیش میآمد و سرانجام چه سرنوشتی برای مردم ایران رقم
میخورد و دست کم این بود که آبادان با تلفاتی سنگین سقوط میکرد و باز پس گرفتنش
نیازمند نبردهایی خونین تر و پرهزینه تر از فتح خرمشهر بود...
شهید
دریاقلی سورانی یانچشمه ای در سال ۱۳۵۹
به شهادت رسید و در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شدهاست. هرساله یادواره شهداء و
شهید دریاقلی سورانی یانچشمه ای در روستای یانچشمه (شهرستان بن) برگزار می گردد.
داستان
فداکاری شهیددریاقلی سورانی یانچشمه ای در کتاب درسی ششم ابتدایی نیز
آمده است.
ساخت
فیلم شهید دریاقلی سورانی
شهرام
اسدی فیلمی با عنوان «شب واقعه» با الهام از زندگی شهید دریاقلی سورانی ساخته است.
در این فیلم: حمید فرخ نژاد نقش دریاقلی را بازی میکرد. این فیلم در بیست و هشتمین
جشنواره فیلم فجر برای اولین بار اکران شد و رکوردار نامزدی جوایز این جشنواره در
سال ۱۳۸۹ بود. فیلم شب واقعه در نهایت چهار سیمرغ بلورین این جشنواره را کسب کرد.
یاد این عزیز دلاور در قلب و روحمان جاودان و راهش برای ایرانیان پر رهرو باد…
**********
شرح
مختصر درباره زادگاه شهیددریاقلی سورانی یانچشمه ای
درحدود
۳۰۰سال پیش روستایی به نام یانچشمه وجود نداشته بلکه آبادی به نام سوران بوده (که
سنگ نوشته های روی قبور آن هنوز وجود دارد) مقارن با سال ۱۰۸۵(ه.ش) شاه سلطان حسین
آخرین شاه صفوی بر ایران حکومت می کرد. در این دوره ایران با حمله افغان ها مواجه
می شود.خان سوران با مشاهده حمله وحشیانه افغان ها در اقدامی هشیارانه مردم خود را
به مکانی دیگر که بعدا یانچشمه(قدیم)نام می گیرد انتقال داده تا از حمله افغان ها
در امان باشد .
و
به دین صورت یانچشمه و مردمانی با فامیل سورانی شکل می گیرد. در دوره های بعد
فامیل های بهارلویی که مردمانی سرمایه دار-گله داروکوچ نشین از اطراف شیراز بوده
اند ساکن یانچشمه می شوند .شکر اللهی ها و فامیلهای دیگر نیز بعد به این روستا کوچ
کرده و ساکن یانچشمه می گردند.
این روستا با ده هزار نفر جمعیت بزرگترین آبادی
منطقه در زمان خود بوده است که باتاسیس سد زاینده رود(سد شاه عباس کبیر)روستا به
زیر آب رفته و ساکنان آن به شهرهاو روستاهای دور و نزدیک مهاجرت نمودند.
ولی عده ای از آن ها در فاصله ۱۰ کیلومتری از
یانچشمه قدیم سکنی می گزینند و(به یاد یانچشمه قدیم) یانچشمه جدید(کنونی) را شکل می دهند. امروزه روستای یانچشمه
با ۶۰۰ خانوار و۲۵۰۰نفر جمعیت از روستاهای پر جمعیت استان چهار محال و بختیاری و
در فاصله 10 کیلومتری مرکز شهرستان بن و در
۳۵کیلومتری مرکز استان قرار دارد.
روایت
شهیددریاقلی سورانی یانچشمه ای از زبان پسرش رضا سورانی:
سال گذشته در سفرم به جنوب، نام او را برای اولین
بار شنیدم، «دریاقلی سورانی» ناجی خرمشهر و آبادان و شاید هم ایران. اگر دریاقلی
نبود شاید دشمن تا شیراز هم پیش میرفت. شنیدن نام چنین شخصی، در من علاقه ایجاد
کرد تا ناجی شهر و کشورم را بشناسم. خیلی پیگیر شدم، از او نه کتابی نه متنی، هیچ
مدرکی و سندی نبود. در کتاب «سرباز سالهای ابری» چند صفحهای از او گفته شده بود
اما از نحوه شهادت او اطلاع دقیقی در دست نبود، خیلی مشتاق بودم او را بهتر و
بیشتر بشناسم. بعدتر فهمیدم کتابی هم در باب زندگی او نوشته شده؛ «جای امن گلولهها»
تنها اثری است که از ناجی آبادان به طور کامل سخن میگوید، با این همه من برای
گرفتن اطلاعات بیشتر پای حرفهای کسی دیگر هم نشستم. هیچگاه باور نمیکردم روزی با
فرزند شهید دریاقلی، رضا سورانی که آن روزها فقط هشت سال داشت،آشنا شده و هم کلام
شوم. این گفتوگو جزو شیرینترین خاطرات کاریام، در ذهنم خواهد ماند. همراه گفتوگویمان
شوید با پسر مردی که 20 کیلومتر را با دوچرخه رکاب زد تا ورود عراقیها به شهر
آبادان را به نیروهای نظامی و مردمی اطلاع بدهد.
مختصری از بیوگرافی دریاقلی سورانی برایمان بگویید.
پدرم متولد سال 1324 بود. وی در منطقه ذوالفقاری که
به اصطلاح به آنجا سیمتری ذوالفقاری میگویند، اوراقفروشی داشت. آن منطقه با لب
شط فاصله چندانی نداشت. در بحبوحه جنگ، عراقیها تا نزدیک اروند پیشروی کرده بودند
و فاصله چندانی با ما نداشتند. پدرم همیشه سوار موتور تریل میشد. مادرم که همسر
دوم پدرم بود خیلی وقت پیش از شهادت پدر متارکه کرده و رفته بود. معلوم هم نشد کجا
رفت تا الان هم هیچ خبری از ایشان ندارم و همیشه دنبالش میگردم.
رابطهتان با پدر چطور بود؟
علاقه زیادی به پدرم داشتم. اغلب روزها و شبها پیش
او در همان اوراقفروشی میماندم. پدرم یکی از ماشینهای اوراقی، فکر میکنم مینیبوس
بود به عنوان محل سکونت درست کرد ه و صندلیهایش را درآورده بود. آن مینیبوس محل
زندگی من و بابا شد. با شهادت پدر تنها شدم. کسی را در این دنیا نداشتم. در دوران
کودکی از داشتن پدر و مادر محروم شدم و سختیهای زیادی کشیدم. البته نزدیکان پدرم
کمکهایی به من کردند، اما هیچ چیز در دنیا نمیتواند جای پدر و مادر را بگیرد.
چرا با شروع جنگ از آبادان نرفتید؟
آبادان به علت جنگ و پیشروی عراقیها خالی شد.
بیشتر مردم از آنجا رفتند. اما پدرم همچنان در آبادان ماند و به کارش ادامه داد.
او اصلاً اعتقادی به ترک شهر و دیارش نداشت. میگفت:« اگر قرار است روزی بمیرم پس
بهتر است همینجا بمانم و در شهر و خانه خود بمیرم و چه بهتر که مردنم با شهادت
باشد.» اکثر نزدیکان ما از آبادان به یزدان شهر (نجفآباد) رفتند، اما من و پدر در
ذوالفقاری ماندیم. عصر که میشد عدهای از دوستان پدر پیش او میآمدند، از گذشته
میگفتند و خاطراتشان را مرور میکردند.
چطور دریاقلی سورانی شد ناجی آبادان؟
یک شب پدرم متوجه میشود عراقیها تحرکات و رفت و
آمدهای عجیب و غریبی میکنند، او متوجه ورود عراقیها به آبادان میشود. عراقیها
میخواستند دست به حمله بزنند و شاید قصد اشغال آبادان را کرده بودند. پدر احساس
خطر میکند. او کیلومترها راه را شبانه با دوچرخهاش پیمود تا به پاسگاه شطیت رسید
و نیروهای خودی را در جریان تحرکات عراقیها قرار داد.
آن طور که من شنیدم نیروهای سپاه اولش باور نمیکردند؟
درسته؟
بله، پدرم در آبادان سرشناس بود، همه او را میشناختند.
آدم شوخی بود. پدرم به فرمانده پاسگاه گفت: عراقیها امشب به آبادان حمله میکنند.
بدجوری در تکاپو هستند، نیرو و مهمات جابهجا میکنند. فرمانده هم که پدرم را فرد
شوخی میدانست گفت: «دریا قلی شوخی نکن الان موقع شوخی نیست!»
پدرم جواب داده بود به خدا شوخی نمیکنم، خیلی جدی
حرف میزنم، بیست کیلومتر راه آمدهام تا شما را مطلع کنم.
پس نیروها برای دفاع رفتند؟
بله، بعد از اصرارهای پدرم، فرمانده پاسگاه قضیه را
جدی گرفت و بلافاصله به تمام نیروها و یگانها آماده باش داده شد. عراقیها که فکر
میکردند ایرانیها از قصد آنان خبر ندارند، آن شب با خیال راحت برای اشغال آبادان
حمله وسیعی را آغاز کردند. از این طرف هم نیروهای مردمی و نظامی در برابر تک آنها
پاتک سنگینی زدند و این درگیری طول کشید و عراقیها در اشغال آبادان ناکام ماندند.
پدرتان چطور مجروح شدند؟
پدرم بعد از اطلاعرسانی به پاسگاه شطیت، دوباره به
سمت ذوالفقاری راه افتاد. اما در بین راه بر اثر اصابت
خمپاره عراقیها زخمی شد. خمپاره دقیقاً به ران پای پدرم خورد و پایش قطع شد. پا
فقط به یک پوست آویزان بود. خمپاره بعد از اصابت گودی بزرگی ایجاد کرد و پدرم با
موتورش داخل آن گودی افتاد. این اتفاق 150 متری اوراق فروشی
رخ داد ما هم با صدای خمپاره بیرون دویدیم. دوستان پدرم او را به بیمارستان
شرکت نفت بردند.
پدر چطور به شهادت رسیدند؟
بعد از آنکه در بیمارستان شرکت نفت از پدرم جدا شدم
مسئولان به این نتیجه میرسند او را به اهواز بفرستند تا درمان شود اما او را به
اشتباه سوار قطار باری میکنند که به سمت تهران میرفت. پدرم در بین راه به دلیل
خونریزی شدید، به شهادت رسید.
و تاریخ شهادت پدرتان؟
9 آبان
59، روز حادثه و ورود عراقیها بود.
چطور مزار پدر را در بهشت زهرا یافتید؟
عمویم احمد قلی سورانی برای یافتن او خیلی تلاش
کرد. او به شهرهای زیادی سفر کرد تا سرانجام به بهشت زهرای تهران رفت و دفتر مخصوص
اموات را دید و نام «دریاقلی سورانی» را که تاریخ دفنش روز عاشورای همان
سال در قطعه 34 بود یافت. عمویم مجوز نبش قبر را میگیرد و برای حصول اطمینان از
جسد دریاقلی سورانی نبش قبر کرده و مطمئن شدیم که پیکر پدر شهیدم است. پدر بزرگم
با انتقال پیکر شهید به قطعه شهدا موافقت نکرد. پس از چندی به دلیل بعد مسافت،
بنیاد شهید نجفآباد مزار یادبود نمادینی در گلستان شهدای یزدان شهر برای شهید
تهیه کرد.
زمان جراحت پدر، شما 9 سال بیشتر نداشتید، بعد از
آن چه بر سر شما آمد؟
بعد از آن شب که پدرم زخمی شد، من چند روزی در
بیمارستان ماندم. پس از مدتی به اصفهان پیش پدربزرگم رفتم و همان جا ماندم. در
اصفهان پیش پدربزرگ پدریام، حاج محمد قلی، زندگی تازهای را آغاز کردم. او مرد
شریفی بود. اهل قرآن و دین. مرا به همراه خود به جلسات قرآن میبرد. روی نماز و
قرآن خواندن تأکید داشت. زحمات و تشویق پدربزرگ درباره قرآن باعث شد به قرائت قرآن
علاقهمند شوم و رتبههای فراوانی را کسب کنم. همه اینها را مدیون پدربزرگ هستم.
مدتی هم مرا پیش عمویم احمدقلی فرستادند اما دوباره نزد پدربزرگم برگشتم.
چه سالی ازدواج کردید؟
برای اینکه زودتر سرو سامان بگیرم بزرگترهای فامیل
گفتند باید زودتر ازدواج کنم. در 17 سالگی ازدواج کردم. مدتی کارگر ساختمان بودم و
در حال حاضر هم اتومبیلی به صورت قسطی خریدهام و مسافرکشی میکنم و خرج خانوادهام
را در میآوردم. الان 16 سال است که ازدواج کردهام و در تمام مدت مستأجر بودهام.
هنوز نتوانستهام وام مسکنی بگیرم و منزلی برای خود تهیه کنم. از زمانی که پدرم را
از دست دادهام تا امروز همیشه به تنهایی با مشکلات روبهرو شدهام و سعی کردهام
روی پای خودم بایستم.
و حرف آخر...
بارها به بنیاد شهید مراجعه کردهام تا کمی در حل
مشکلاتم مساعدت کنند، اما هیچ وقت جوابی نشنیدهام. آنها معتقدند پدرم ناجی آبادان
بوده و خیلیها برایش فیلم و نمایش میسازند و همه جا پخش میکنند، اما کسی به فکر
نیست. بیایید تحقیق کنید خانواده ناجی آبادان چه مشکلاتی دارند و چگونه زندگی میکنند. برخی هم میآیند از زندگی پدرم فیلم درست میکنند
و تصاویری را نشان میدهند که اصلاً واقعیت ندارد.
*************
روایت شهیددریاقلی سورانی یانچشمه ای از
زبان برادرش احمدقلی سورانی
احمدقلی
سورانی برادر شهید شهیددریاقلی سورانی ضمن بیان خاطرات نابی از حماسه ساز کوی
ذوالفقاریه آبادان گفت: اغراق نیست اگر بگویم بعثی ها در سال اول جنگ وجب به وجب
آبادان را با آتش گلوله و خمپاره شخم زدند و با طرح و نقشه حساب شده ای در حال
ورود به استان خوزستان بودند، خرمشهر که سقوط کرد با نزدیک شدن دشمن به بهمنشیر
عملا آبادان در محاصر افتاده بود و در این میانه طوفان سهمگین حوادث، شهید دریاقلی
حضور یافت و بنیانگذار حرکتی شد که بعدها رادیو عراق به صراحت اعلام کرد که شخصی
به نام دریاقلی سورانی طرح عملیات عراق در آبادان را با شکست مواجه کرده است.
برادر شهید سورانی ادامه داد: دریاقلی بخاطر شغلی که داشت و "اوراق فروش"
بود به لحاظ اینکه کارش برای مردم مزاحمت نداشته باشد، مغازه و
کسب و کارش را به "ذوالفقاریه" برده بود و در آنجا یک محوطه بزرگ برای
کار فراهم کرده و مشغول فعالیت بود.
به اعتقاد بنده اصل حضور وی در آن بیابان امری خدایی بود که
گویی مقدر شده بود که آن اقدام مهم و تاریخی را برای نجات آبادان و استان خوزستان و
در نهایت کشور اسلامی مان انجام دهد .
احمدقلی سورانی خاطر نشان کرد: دریاقلی چهار سال از من بزرگتر
بود. جسارت و جرات مثال زدنی داشت و بسیار اهل شوخی و مزاح بود و اصلا در قید مال
و ثروت دنیوی نبود، بطوری که مدت خانه اش را به خانواده فقیر و بی سرپناهی داده
بود و خودش در همان محل اوراق فروشی زندگی می کرد.
در روز واقعه(هشتم آبان 1359) او به همراه پسرش در همان محل
کارش در ذوالفقاریه مشغول کار بود که متوجه عبور سربازان عراقی از بهمنشیر شد. عراقی ها اصلا تصور نمی کردند کسی در آن
حوالی باشد و با خیال راحت در حال عبور از عرض رودخانه بودند.
وی ابتدا اقدام به شناسایی دشمن کرده و پس از آن در حالی که هم
خودروی سواری و هم موتور داشت برای اینکه عراقی ها متوجه حضورش نشوند بلافاصله با دوچرخه
ای به طرف آبادان به راه افتاد و مسیر 9 کیلومتری آن را به سرعت طی کرد و خبر را
به شهر رساند.
البته با وجود آن همه خمپاره و گلوله هایی که به جادهها و مسیرهای
عبوری خورده بود بعید است که همه راه را هم با دوچرخه رفته باشد و قطعا مسیر راه هم
دویده و پیاده طی کرده است.
برادر شهید درباره چگونگی انتشار این خبر مهم توسط شهید
دریاقلی هم گفت:
او صدا می زد: "ای مردم! ای مردم! عراقی ها از کوی
ذوالفقاریه آمدند" و با دوچرخه اش به مساجد و پایگاههای نظامی می رفت و به
همه خبر می داد. هر طور شده فرمانده سپاه آبادان (حسن بنادری) را می بیند و او را
مجاب می کند که این خبر حیاتی است و باید نیروها را تجهیز کنند و به مقابله با
دشمن بروند.
پس از آگاهی مسئولین نظامی و مردم بلافاصله نیروها به طرف
بهمنشیر می روند و دشمن را قبل از آنگه بتواند مواضعش را مستحکم کند زمینگیر کرده
و به آن طرف رودخانه و داخل خرمشهر عقب می زنند و به این ترتیب آبادان از حطر سقوط
نجات می یابد. پس از واقعه کوی ذوالفقاریه خودش هم به مدافعان آبادان پیوست و بر
اثر انفجار یک خمپاره پایش قطع شد و پس از آن برای مداوا به تهران اعزام شد و در
بیمارستان سینا بستری شد. او مظلومانه و تنها در همانجا به شهادت رسید و در بهشت
زهرا(ص) به خاک سپرده شد.
مدتها به دنبال برادر شهیدم جستجو کردم و در دفتر درگذشتگان
بهشت زهرا(س) نام او را یافتم و وقتی با تاریخ هجری
قمری مطابقت دادم، متوجه شدم که ایشان مقارن با روز عاشورای حسینی به خاک سپرده
شده و امیدارم روح پاکش یا ابا عبداله الحسین و شهدای اسلام و انقلاب اسلامی محشور
شود.
احمدقلی سورانی در پایان گفت: دریا قلی نماد یک قهرمان ملی ست
و باید وارد کتب درسی شود اگر از دریاقلی ها برای بچه هایمان نگوئیم، پطروس و
پطروسهای جدیدتر می آیند.
******************
روایت شهید دریاقلی
سورانی یانچشمه ای از زبان مهرزاد ارشدی همرزم شهید:
در نهم آبان و پس از سقوط خرمشهر، ارتش بعث
عراق، تصمیم گرفت که آبادان را نیز اشغال کند و به همین خاطر این شهر را محاصره
کرد و از سمت ذوالفقاری به سمت شهر حمله کرد. این بخش از شهر دور از مرکز آبادان
بود و با توجه به درگیری های فراوان نیروهای زیادی در آنجا نداشتیم تا آن که شهید
دریاقلی که یک اوراقچی ذوالفقاری بود، متوجه شد. او با دوچرخه به سمت شهر حرکت کرد
تا مسئولان سپاه را خبر کند و همان طور که رکاب می زد، فریادکنان مردم را به سمت
ذوالفقاری هدایت می کرد.
ارشدی ادامه داد: مردم هم با شنیدن فریادهای
التماس گونه او از خانه ها خارج شدند و با هر چه که در دست داشتند به سمت
ذوالفقاری حرکت کردند. دریاقلی که دوچرخه اش پنچر می شود، دیگر قادر به حرکت نبود
پیاده می شود و با «دو» خود را به سپاه آبادان می رساند و موضوع را به فرماندهی
سپاه می گوید که بچه های سپاه و بسیج هم سریع به سمت ذوالفقاری حرکت کردند.
من هم که نوجوانی 16 ساله بودم، همراه
نیروها بودم. ما که به سمت ذوالفقاری می رفتیم، می دیدیم که مردم به صورت «سیل» به
سمت ذوالفقاری در حرکتند. من با چشم خودم جوانی را دیدم که از او پرسیدم: تو که چیزی نداری چگونه می خواهی با دشمن مقابله کنی؟ همان طور که می
دوید، گفت، می دوم شاید اسلحه ای پیدا کنم و با آن جلوی دشمن را بگیرم. آخر اگر ما
نرویم، دشمن شهر را می گیرد.
ارشدی در ادامه گفت: مردم در آن روز موفق
نشدند دشمن را از ذوالفقاری عقب برانند و آرزوی استقلال آبادان را برایش به آرزویی
دست نیافتنی تبدیل کنند، اما عدم سقوط آبادان درآن روز، نتیجه تلاش مخلصانه آن روز
شهید دریاقلی بود. او وقتی خبر را به ما داد، در حالی که چند کیلومتر را دویده
بود، طاقت نیاورد و دوباره آن مسیر را برگشت و در کنار مردم و بسیجیان و رزمندگان
در برابر دشمن ایستاد و نیروهای عراق را به عقب نشینی وادار کرد.
وی افزود: من او را می دیدیم که رجز می
خواند و می جنگید. از شور و شوقی که داشت، می خندید و در اوج هیجان، به نیروهای
مردمی روحیه می داد. این نشان دهنده اخلاص و ایمان او بود که تا عقب نشینی عراق
ایستاد.